رژیا پرهام – تورنتو
پسرک چهرهاش متفاوت بود، پوست قهوهای تیره و موهای قهوهای، همراه خانم بلوند مسنی آمدند و روی نیمکتی که من نشسته بودم، نشستند. بابت رنگ متفاوت پوستشان شک داشتم، ولی بعد متوجه شدم مادربزرگ و نوهاند. پسر کوچولو کمی از آب لیوان دردارش سر کشید و راه افتاد، بهنظر شش-هفتساله میآمد. بر خلاف معمول عصرهای تابستان پارک شلوغ نبود. پسرک سراغ دو نفر رفت، مشغول بودند و همبازیِ او نشدند. بدون هیچ اعتراضی برگشت، ساک اسباببازیها را روی ماسهها خالی کرد و با چند سطل و بیل کوچک سرگرم شد. چند دقیقه بعد پسرکی همقد و قامت او عصای سفیدی در دست با خانمی فیلیپینی (که بهنظر میآمد پرستارش باشد) وارد فضای بازی شد. پسرک بلند شد و بهسمت تازهوارد رفت. چند قدم نرفته، مادر بزرگش صدایش زد و مهربانانه پرسید: «کجا میری؟» پسرک جواب داد: «میخوام با اون بازی کنم.»، مادر بزرگ آرام گفت: «ولی اون نمیبینه، بهتره تنهاش (راحتش) بذاری.»، پسرک خیره به تازهوارد زل زد و پرسید: «از کجا میدونی که نمیبینه؟ میشناسیش؟» مادر بزرگ با صدایی شبیه پچپچ توضیح مختصری دربارهٔ عصای سفید داد. پسرک نگاهش را از پسر دیگر برنمیداشت. ساکت شد و بهسمت اسباببازیها رفت. روی ماسهها نشست، یکی از سطلها را داخل دیگری گذشت، بلند شد و بهطرف مادر بزرگ برگشت. بههمان آرامی گفت: «نمیبینه، ولی میتونه بازی کنه.» و بدون اینکه منتظر جوابی بشود، بهطرف تازهوارد رفت.